My beautiful girl » Hannah Hosseini

 




نوشته شده17 / 2 / 1392برچسب:, توسط ,maman hanna goli

 

گل بی رخ یار خوش نباشد /بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان /بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل /بی صوت هزار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد /جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ /از بهر نثار خوش نباشد
 

 




نوشته شده28 / 12 / 1391برچسب:, توسط ,maman hanna goli

 

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست

 




نوشته شده27 / 8 / 1391برچسب:, توسط ,maman hanna goli

 

روز جهانی کودک گرامی باد


کودک باید در فضایی سرشار از خوشبختی ، محبت و تفاهم بزرگ شود.

شانزدهم مهرماه (8 اکتبر) در برخی نقاط دنیا از جمله ایران روز جهانی کودک است.

 روز جهانی کودک بهانه ای برای ورود به جهان کودکان است؛ برای ورود به این جهان باید آگاهی های خود را فراموش کنیم و با ناآگاهی های کودکانمان همراه شویم. آموختن زبان کودکانه نیز قدم بعدی است.در سال 1946 بعد از جنگ جهانی دوم در اروپا ، انجمن عمومی سازمان ملل به منظور حمایت از کودکان ، مرکز یونیسف را که ابتدا انجمن بین المللی ویژه کودکان سازمان ملل نام گرفت ایجاد کرد.
در سال 1953، یونیسف ( United Nations International Emergency Fund ) یکی از بخشهای دائمی در سازمان ملل گردید . و روز 8 اکتبر " روز جهانی کودک " نام گذاری شد.
کودکان در این روز ، خواهان یادآوری این مسئله هستند که سالانه هزینه های غیر قابل تصوری صرف تولید انواع سلاحهای هسته ای و غیر هسته ای می شود حال آنکه در سال کودکان بسیاری از گرسنگی ، عدم امکانات بهداشتی ، سوء تغذیه و ... جان خود را از دست می دهند و کسی نگران آنها نیست !
یونیسف اعلام داشته که تنها با اختصاص پنج دلار برای هر کودک می توان جان 90 درصد از کودکانی را که سالانه می میرند ، نجات داد و برای بهبود چشمگیر زندگی کودکان جهان سوم ، کافی است که فقط مبلغ شش هفته بودجه تسلیحاتی جهان هزینه شود.
وظیفه انجمن کمک به کودکان یعنی یونیسف ، مراقبت از کودکان و برآوردن نیازهای اولیه آنها در سالهای ابتدایی زندگی ؛ ترغیب و تشویق والدین به تعلیم فرزندان می باشد.
همچنین تلاش این انجمن برای کاهش بیماری ، مرگ و میر در کودکان و حمایت از آنها هنگام جنگ و حوادث طبیعی و ... است .
در مقدمه کنوانسیون حقوق کودک آمده است که:
« کودک باید در فضایی سرشار از خوشبختی ، محبت و تفاهم بزرگ شود ».
به امید آنکه دنیایی داشته باشیم به دور از جنگ و هیاهو که همه کودکان در آن با آرامش و خوشبختی زندگی کنند. به امید آنروز...

 




نوشته شده18 / 7 / 1391برچسب:, توسط ,maman hanna goli

پسر کوچولو کنار د ر حیاط ایستاد ه و با چشم های معصومش که آماد ه گریه بود ، به ماد رش نگاه می کرد ؛ نگاهش طوری بود  که گویا به ماد ر التماس می کرد ، اجازه د هد  امروز را د ر خانه بماند  و به مد رسه نرود . ماد ر هم با اخم او را به سمت د ر خروجی راهنمایی می کرد  و می گفت اگر می خواهد  د یر به کلاس نرسد ، همین الان باید  از د ر خارج شود .

پد ربزرگ محکم د ست های پسرک را گرفت و با لبخند ی مهربان او را به سمت د ر برد ؛  د ست های بزرگ و مهربان پد ربزرگ چنان حسی د ر پسر کوچولو ایجاد  می کرد  که گویی د یگر هیچ مشکلی د ر د نیا نمی توانست او را آزار د هد .

 پسرک د یگر نمی توانست کاری کند  و ناچار بود  از خانه خارج شود . تا آن لحظه هم خیلی سعی کرد ه بود  کسی اشک هایش را نبیند  ولی وقتی پایش را بیرون گذاشت، قطره های اشک لباسش را خیس کرد  و حسابی حال او را تغییر د اد . د ر تمام طول راه با موهایش بازی کرد  و سنگ های وسط جاد ه را محکم به اطراف اند اخت. عصبانی بود  و حس می کرد  ماد رش اصلا او را د وست ند ارد . چرا باید  به مد رسه می رفت؟ وقتی خود ش می توانست بخواند  و بنویسد ، چه د لیلی د اشت​ از کس د یگری کمک بگیرد ؟ از همه بد تر​ این که وقتی پد ربزرگش همه چیز را می د انست، چرا باید  برای یاد گرفتن موضوعات جد ید به مدرسه می رفت؟

خواهرش که د و سال از او بزرگ تر بود ، همیشه می گفت برای این که بتواند  بخواند ، بنویسد  و اعد اد  را با هم جمع کند  لازم است به      مد رسه برود ؛ اما پسر کوچولو که همه این کارها را بلد  بود

صد  ها سوال مختلف د ر ذهن تامی وجود  د اشت؛ سوالاتی بد ون جواب. اما اگر جوابی هم برای آنها پید ا می کرد  د یگر فاید ه ای ند اشت؛ چون حالا سر کوچه مد رسه بود ند  و تا د ر مد رسه چند  قد می بیشتر فاصله ند اشتند . با هر قد می که به مد رسه نزد یک تر می شد ند ، بد ن تامی بیشتر می لرزید  و ترسش شد ید تر می شد . د هانش خشک شد ه و حسابی وحشت کرد ه بود . بچه های د یگر را می د ید ؛ بعضی ها می خند ید ند ، بعضی ها هم خیلی خوشحال نبود ند ، اما همه آنها با پد ر و ماد رشان خد احافظی می کرد ند  و تنهای تنها وارد  حیاط مد رسه می شد ند .

 

تامی هم برخلاف میلش، د ست پد ربزرگ را رها کرد  و تنها رفت. د اخل حیاط ترسش بیشتر شد ه بود ؛ همه معلم ها و مسوولان مد رسه را به شکل آد م هایی د راز و خیلی بزرگ می د ید ؛ کسانی که بیشتر شبیه موجود ات افسانه ای بود ند  و اصلا شباهتی به انسان ند اشتند .

 

چند  د قیقه ای گذشت تا بالاخره کلاس تامی مشخص شد . روی صند لی سوم اسم او را نوشته بود ند  و باید  همانجا می نشست. به محض این که نشست و کتاب هایش را د رآورد ، خانم معلم هم وارد  کلاس شد . خانم معلم لاغر بود  و عینکی. عینکش تامی را بیشتر می ترساند . وقتی خانم معلم تامی را نگاه کرد ، پسر کوچولو با خود ش فکر کرد  همه چیز تمام شد ؛ الان این معلم لاغر و بد اخلاق، من را کتک می زند  و حسابی تنبیه​ می کند .

 

برای همین با صد ای بلند  شروع کرد  به گریه کرد ن. تامی گریه می کرد  و منتظر بود  خانم معلم او را از کلاس بیرون کند . اما خانم معلم نزد یک میز تامی آمد . ایستاد ، او را نوازش کرد  و سعی کرد  کمی آرامش کند . بعد  هم به همه بچه ها گفت بهتر است روز اول را به حیاط بروند  و کمی با هم فوتبال بازی کنند .

 

آن روز تمام شد  و پد ربزرگ آمد  تا تامی را با خودش به خانه ببرد . تامی می خند ید . خوشحال بود  و با چند  نفر از بچه های مد رسه هم د وست شد ه بود . تامی وقتی پد ربزرگ را د ید ، با خند ه گفت: «بابابزرگ، مد رسه بهترین جای د نیاست.»

 

حالا ۲۵ سال از آن روز می گذرد  و آقای تامی هانسون بهترین معلم د انش آموزان ابتد ایی منطقه است. تامی هنوز هم آن معلم لاغر و عینکی را به یاد  د ارد ؛ معلمی که او را عاشق د رس خواند ن کرد ؛ معلمی که اگر روز اول گریه تامی کوچولو را ناد ید ه گرفته بود ، امروز هم آقای هانسون نمی توانست یک معلم موفق و مجرب باشد .

   
   
 
 
 
      زهره شعاع
authorsden. Com




نوشته شده30 / 6 / 1391برچسب:, توسط ,maman hanna goli
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.